عشقولانه *عشق خاموش

عشق یاخیانت تنفر یا دوست داشتن

عشقولانه *عشق خاموش

عشق یاخیانت تنفر یا دوست داشتن

عشق خودم

                                       شکست خودم

                          داستان عشقولانه خودم 

یه روز از روزای خدا که تازه مدارس باز شده بود من اتفاقی وناخواسته با یه دختر به نام عاطفه دوست شدم واز همون اول من به اون گفتم به هیچ عنوان ما به درد ازدواج با هم نمیخوریم پس در مورد ازدواج با من صحبت نکن .اونم قبول کرد ورفاقت ما شروع شد من دوسش داشتم نه اونجور که اون من رو دوست داشت بلخره ما با هم بودیم وباهم بیرون میرفتیم عشق بازی می کردیم و..یک روز این خانوم رو حساب کل کل شماره من رو تو مدرسشون پخش کرد و گفت محسن با کسی غیر من دوست نمیشه چند روزی بود که پشت سر هم گوشی من زنگ می خورد و صداهای مختلف ودخترهای متفاوت به من زنگ میزدند منم از فرصت سوعه استفاده کردم وهر کی زنگ میزد اون رو برا یکی از دوستام چک میزدمتا روزی که یک دختری به من زنگ زد وبا خود شیرینی وناز صحبت کردن قاپ من رو دزدید ومن رو مجبور کرد که با اون دوست بشم بلخره روز اول قرار فرا رسید یک دختر سفید. صورت گرد وبا نمک اومد سوار ماشینم شد وگفت راه بیفت. واز اینجا بود که رفاقت ما شروع شد من بهش گفتم نمی تونم به همین راحتی عاطفه رو کنار بزارم وبزار در کنار تو باشه وکمکم کنارش بزارم اونم قبول کرد و به من 6ماه فرصت داد تا اون رو کنار بزارم .بلخره عاطفه هم از ماجرا خبر دار شد وکمکم طورری شد که ما سه نفره بیرون میرفتیم وبعضی اوقات سر جلو نشستن تو ماشین با هم دعوا میکردن روزها بسیارعالی می گذشت که باور کردنی نبود دو دختر کنار هم اینقدر هم رو تحمل کنن. بلخره روزی فرا رسید که گفت باید عاطفه رو فراموش کنی وفقط با من باشی من هم که تا حال دل کسی رو نشکسته بودم دوست نداشتم برا اولین بار موجب دل آزاری کسی بشم بلخره خود این خانوم کاری کرد که عاطفه از من دست بکشه ما با هم تک پر شده بودیم وچون اون همش اسرار داشت که با من ازدواج کنه من احمق اون رو با خانوادهام اشنا کردم ویه روز که خونمون روضه بود اون رو به خونمون دعوت کردم. تا بیشتر قم و خیش ها اون رو ببینن و من هم باور کرده بودم که جدا ما به هم خواهیم رسید برا همین رو همه فشار اوردم که اون رو به عنوان عروس وزن من قبول دار بشن ......

یه روزعاطفه به من زنگ زد و گفت محسن چشمات رو باز کن وببین می خوای با کی ازدواج کنی من به خودم گفتم این از روی حسادت داره این حرفا رو میزنه برا همین اعتنای نکردم ..تایکی دیگه به من زنگ زد و گفت دیروز دوست شما با یه تیپ سوسولی اومد مدرسه امتحان داد و رفت سر قرار: وبا پسری به نام سعید رفیق ..باورم نمیشد!! .چون خیلی دوسش داشتم وفکر نمیکردم که به من بخواد خیانت کنه یه روز یه شماره غریبه به من زنگ زد وگفت می خوام درباره معصومه با شما صحبت کنم شب زنگ میزنم .بعدازظهر معصومه زنگ زد وگفت خونمون شمارت رو پیدا کردن وهر غریبه ای زنگ زد جواب نده منه ساده هم باور کردم .تا جائیکه یک روز تو ماشین گفتم به قران قسم بخور که با کسی دوست نیستی .واون اونجا بود که مجبور شد رازش رو بر ملا کنه..ولی باز هم راست نگفت وگفت من فقط یک بار با اون بیرون رفتم وفقط زنگ میزنه من هم باور کردم وقول داد که فراموشش کنه وتلش رو جواب نده ما باز با هم بودیم ومن اشتباه اون رو بخشیدم تا چند ماهی کمی بهش دوباره شک کردم روش فشار اوردم و از من گریخت تا چند هفته

تلفن هام رو هم جواب نمیداد داشتم دیونه میشدم چون بد جور عاشقش بودم من با یه خانومی دیگه هم دوستم که تومشاور خانواده هست(در ضمن اون مثل خواهر من میمونه و معصومه از رابطه ما با خبر بود) ازش خواستم کمکم کنه و اون باهاش تماس گرفت و خواست که جواب تل من روبده معصومه به این خانوم گفته بود من محسن رو دوسش دارم ولی نمیتونم باهاش ازدواج کنم چون فردا به مشگل بر میخوریم بلخره راضی شده بود که تل من رو جواب بده وقتی که زنگ زدم گفت محسن من سعید رو نتونستم فراموشش کنم و اونم دوسش دارم تو از همه زندگی من خبر داری ولی اون هیچی نمیدونه من با اون راحت تر میتونم زندگی کنم من هم قبول دار شدم ولی چون خیلی دوسش داشتم نمیتونستم به همین راحتی فراموشش کنم برا همین گاهی اوقات تک زنگ می زدم یا زنگ میزدم ولی اون جواب نمی داد تا جائیکه به پسره گفته بود یکی مزاحمت برام ایجاد کرده .سعید به من زنگ زد وکمی بد وبی راه گفت ومن ازش خواستم که قرار بزاره هم رو ببینیم تا مشکلات راحتتر حلشه .یک روز ماشین رو ور داشتم بهش زنگ زدم وبا هم رفتیم کافه وشروع به صحبت کردیم وبه خاطر اینکه من پام رو کنار بکشم به من گفت این دختر بدرد زندگی نمی خوره من چند دفعه اون رو خونه بردم با اینکه از معصومه تنفر داشتم ولی به هیچ عنوان باور نکردم .من هم برگشتم به اون گفتم من هم چند بار اون رو خونه بردم اونم گفت من فکر میکردم عشق شما سالم بود گفتم اشتبه فکر کردی ..رفت وفردا معصومه به من زنگ زد و گفت خیلی پستی خیلی نامردی و.........چرا به اون دروغ گفتی منم گفتم چرا اون به من دروغ گفته علتش رو نمی دونست ولی فقط فهمیدم که پسر تا اون روز چند باری به خواستگاری دختره رفته بوده که بعد از شنیدن حرفای من ....دیگه ازش خبری ندارم....حالا شما بگید تقصیر از ان کیست حق .....باشماست بانظرتان موجب دلگرمی من شوید واز عذاب وجدانم بکاهید   

                               چه کنیم داغون و خراب رفیقیم

 اگه یکم فکر کنی می بینی زندگی ارزش زنده بودن رو نداره اگه یگم بیشتر فکر کنی می بینی زندگی ارزش مردنم نداره اما اگه خیلی فکر کنی می بینی مردن وزنده بودن ارزش فکر کردن

             اینم شعری ازته دل خودم بند مند نداره ولی حرف دل...

چرا هیچ کس من و یاری نمی ده

چرا کسی به من محلی نمیده

چرا این دوستا من و رفیقشون نمی دونند

هر روزی من و به یک بهونه ای می رنجونند

کار من شده فقط غصه وغم

یک چشم اشگ وچشم دیگم ماتم

پس برم سر بزارم به قبرستون

که شاید مرگ منم  زودی بیاد به گورستون 

پل ارتباطی من و شما حتی یک اسمس۰۹۳۹۸۵۷۲۳۲۰