عشقولانه *عشق خاموش

عشق یاخیانت تنفر یا دوست داشتن

عشقولانه *عشق خاموش

عشق یاخیانت تنفر یا دوست داشتن

سلام به روی ماهتون

یک سوال ؟؟؟؟؟؟ 

مردای قبل از تاریخ چگونه ازدواج می کردند ؟اینگونه!!!!!!!!!!!!!!

 

تو همین کامنت نوشته بودم دارم عاشق میشم ولی چه زود عاشق شدم چه زود هم شکست خوردم. یعنی باورم نمیشه که کسی که تمام زندگی من شده بود کسی که خواب و رویای من شده بود تونست به همین راحتی من رو کنار بزند و به خاطر کمی محبت به سمت کسی دیگه کشیده بشه کسی که همش میگفت زندگی برام بی تو معنای نداره و با حرفاش من و مجبور کرد که عاشقش بشم به همین راحتی خیانت کرد و رفت چه کنم که نبودش یه جور عذابه بودنشم یه جور: موندم اگه یک روز بر گرده چیکار کنم چون رابطش با پسر خراب شده وبه برگشتش امید داره  به نظر شما چه کنم راهنمای کنید در ضمن من قبل از این اتفاق 2باری به خواستگاریش رفته بودم اگه اومد ببخشمش وای از دست این شیطونا..داستان کامل پائین صفحه 

در روزگاران قدیم که بستنی با شکلات. اینقدر گران نبود پسر 10 ساله ای و ارد قهوه خانه ای هتلی شد و پشت میزی نشست .خدمتکار برای سفارش گرفتن به سراغش رفت .پسر پرسید بستنی با شکلات چند است ؟خدمتکار گفت 50 سنت پسر کوچک دستش را درون جیشب کرد تمام پول خردهایش در آورد وشمرد.بعد پرسید:بستنی خالی چند است .خدمتکار با توجه به اینکه تمام میزها پر شده بود و مشتری ها بیرون منتظر بودن"با بی حوصلگی گفت 35سنت...پسر دوباره سکه هایش را شمرد وگفت: برای من یک بستنی بیاورید .خدمتکاریک بستنی آورد و  صورت حساب را نیز روی میز گذاشت ..پسرک بستنی را خورد صورت حساب را برداشت وپولش را به صندوق دار پرداخت کرد ...هنگامی که خدمتکار برای تمیز کردن میز رفت ""گریه اش گرفت پسر بچه روی میز در کنار بشقاب خالی 15سنت برای او انعام گذاشته بود...یعنی او با پول هایش می توانست بستنی با شکلات بخورد اما چون پولی برای انعام دادن برایش باقی نمی ماند از خوردن شکلات پرهیز کرد  

خدایی یعنی همچی آدمای هم تو این دوره هستند یا نه:ما که تا حال ندیدم اگه شما دیدید ما رو هم خبر کنید!!!!                 


روزی روزگاری پسرک فقیری زندگی می کرد که برای گذران زندگی و تامین مخارج تحصیلش دستفروشی می کرد. از این خانه به آن خانه می رفت تا شاید بتواند پولی بدست آورد. روزی متوجه شد که تنها یک سکه ۱۰ سنتی برایش باقیمانده است و این درحالی بود که شدیداً احساس گرسنگی می کرد. تصمیم گرفت از خانه ای مقداری غذا تقاضا کند. بطور اتفاقی درب خانه ای را زد. دختر جوان و زیبایی در را باز کرد. پسرک با دیدن چهره زیبای دختر دستپاچه شد و به جای غذا، فقط یک لیوان آب درخواست کرد.دختر که متوجه گرسنگی شدید پسرک شده بود به جای آب برایش یک لیوان بزرگ شیر آورد. پسر با تمانینه و آهستگی شیر را سر کشید و گفت: «چقدر باید به شما بپردازم؟». دختر پاسخ داد: «چیزی نباید بپردازی. مادر به ما آموخته که نیکی ما به دیگران ازایی ندارد.» پسرک گفت: «پس من از صمیم قلب از شما سپاسگذاری می کنم»سال ها بعد دختر جوان به شدت بیمار شد. پزشکان محلی از درمان بیماری او اظهار عجز نمودند و او را برای ادامه معالجات به شهر فرستادند تا در بیمارستانی مجهز ، متخصصین نسبت به درمان او اقدام کنند.دکتر هوارد کلی، جهت بررسی وضعیت بیمار و ارائه مشاوره فراخوانده شد. هنگامی که متوجه شد بیمارش از چه شهری به آنجا آمده برق عجیبی در چشمانش درخشید. بلافاصله بلند شد و به سرعت به طرف اطاق بیمار حرکت کرد. لباس پزشکی اش را بر تن کرد و برای دیدن مریضش وارد اطاق شد. در اولین نگاه او را شناخت.سپس به اطاق مشاوره باز گشت تا هر چه زود تر برای نجات جان بیمارش اقدام کند. از آن روز به بعد زن را مورد توجهات خاص خود قرار داد و سر انجام پس از یک تلاش طولانی علیه بیماری، پیروزی از آن دکتر کلی گردید.آخرین روز بستری شدن زن در بیمارستان بود. به درخواست دکتر هزینه درمان زن جهت تائید نزد او برده شد. گوشه صورتحساب چیزی نوشت. آن را درون پاکتی گذاشت و برای زن ارسال نمود.زن از باز کردن پاکت و دیدن مبلغ صورتحساب واهمه داشت. مطمئن بود که باید تمام عمر را بدهکار باشد. سرانجام تصمیم گرفت و پاکت را باز کرد. چیزی توجه اش را جلب کرد. چند کلمه ای روی قبض نوشته شده بود. آهسته آن را خواند:بهای این صورتحساب قبلاً با یک لیوان شیر پرداخت شده است . . . »امرزو ۲۸/۷/۸۹