عشقولانه *عشق خاموش

عشق یاخیانت تنفر یا دوست داشتن

عشقولانه *عشق خاموش

عشق یاخیانت تنفر یا دوست داشتن

شعر خودم

نمدونم چی بگم سال نو تبریک بگم یا تسلیت به خاطر فاطمیه

اصلا بذارید به شما عید تبریک بگم به امام زمان فاطمیه رو تسلیت بگم

شعرو تقدیم میکنم به مشکی پوشا


فاطمه  با  فاطمیه  گل  شود          سال ما  با  فاطمیه  نو شود

قسمت  روزی  ما او  میشود        سال ما مشکی به تن نو میشود

 

فقط دنبال اقدامی سریع ام            که در اندیشه فرضی رفیع ام

ضریح ات نو دم عید است اقا            به  فکر  گرد  گیریه  بقیع ام


ای  خدا  فاطمه یاری  نما                 مدح او بر  لبم  جاری  نما

پاسخ امد  مگر تو  کیستی              هیچ میدانی کجا می ایستی

گفت  ایا کار  تازه  کرده ای             از علی کسب  اجازه  کرده ای

او زبان نطق  تو  وا  میکند                او تو  را  مجنون زهرا  میکند

هر دری کن تو رها این در بگیر        هر چه میخواهی از حیدر بگیر

حیدرم   بهر تو دلداری  کند              نام   زهرا  بر لبت  جاری کند

نام زهرا بی وضو بردن خطاست      قسمت روزی  ما  کرببلاست

  نام زهرا را ببر با ذکر   هو                 مرده زنده میشودبانام  او

نام او قوت به قلب حیدرست             ذکر امن الیجیب  زینبست

                      نام او مشق شب معشوقه هاست  

                       نام او  تکلیف  شب  بر  دلبراست

نام او سر  فصل  هر  مکتب  بود         مادر  حسن  حسین  زینب  بود

نام او مشکل گشای درد ماست         عاشقی بر کوی او از ان ماست

نام  او تفسیر  کوثر  میکند                  محشری  کن فیکون  او میکند

نام او اشک چشم جاری کند               عالمی حلقه  بر این در میکند


            تقدیم به همه فاطمه دوستا ومادر پرستا

                                       تحفه ناقابل از ما تقدیم به مادر سادات 

    

با نظراتون موجب دل گرمی وکمک در شعر گفتم شوید سپاسگذارم

قاصدک

وقتی نگاهش میکنم شاید نفهمد قاصدک

آنگونه مستم میکند از خود بیخود قاصدک

ای بال رنگین عشق من تو ناز کن از بهر من

من که خریدارتوام پس ناز کن ای قاصدک

زیباتر ازتوی خوی نیست عاشقتر از تو روی نیست

اخر چه گویم وصف تو عاشق شدم ای قاصدک

بالت برایم پر زند میکده را در میزند

اخر بگو تو کیستی اسمت گذاری قاصدک

مجنون ولیلی نیستی شیرین وفرهاد کیستی

اخر بگو بر گوش من تو کیستی ای قاصدک

بادبان شده بر  عاشقا .. بنیان گذار دلبرا

دلباخته معشوقه ها ای قاصدک ای قاصدک


ببخشید اگه خوب نشد بازم ممنون ار استقبال خوبتون دوستون دارم

تقدیم به عاشقان دلسوخته

ولنتاینتو مبارک شعر ازخودم وتقدیم به شما
چه شبهای که تا صبح. به یاد تو سپری شد.
چه روزهای که اسم تو. واسه قلبم بهونه شد.
تو میگفتی که میخواهم. عزیز خانه ات باشم
چرا این گونه تورفتی که خانه بی تو خالی شد
دلیل رفتنت شمع درونم بی بهانه اب میکرد
چرا رفتی دلیلش را ؟خواب یا رویا نفهمیدم.
چو عکست روی دیوار.. به نقاشی کشیدم.
به چشمانه سیه رویت.. غمی رامن نمیدیدم
فقط اخر نمیدانم چرا اینگونه حکم کردی؟
که قلبم مثال حکم آس دل. تنهاترین کردی
فدای رفتنت بازم که شاید باز ایی.
من اخر قول دادم.به قلبم بازمی أیی.
شبی غمگین شبی بی روح شبی بیار بازا
که باز امشب به همراه. سحر اصلا نمیای
شبی غمگین ،شبی بارانی وسرد.
مرادرغربت فردارهاکرد.دلم درحسرت دیداراوماند.مراچشم انتظارکوچه هاکرد.به من میگفت:تنهایی غریب است.ببین باغربتش بامن چه هاکرد.تمام هستی ام بود و ندانست.که درقلبم چه اشوبی به پاکرد.چراهرگزشکستم رانفهمید؟اگرچه تاته دنیاصداکرد!
صدایش گوش من را هم نرنجاند.ان صدا لالایی رویای من بود.چه میشد گوش من کر بود دوستتدارم هایت را نشنیده بودم.شاعر خ و د م.محسن سمیع زاده

بنویس

بنویس ای قلم مشکی غمگین بنویس   بنویس از غم این سینه سنگین بنویس 

بنویس ای قلم قرمز من از دل خون       بنویس لیلی ما خسته شده از مجنون

بنویس کاسه مارا نشکسته لیلی         جای کاسه دل ما را بشکسته لیلی

بنویس ای قلم زرد پریشانی من           بنویس از دل واز عشق پشیمانی من

بنویس امده پاییز به باغ دل من       دوری از فصل بهار است همه مشکل من

اسمان را قلم ابی من زیبا کرد            صفحه بعد مرا موج زد و دریا کرد

قلم سبز کجای چرا گمشده ای      نکند غرق در این موج تلاطم شده ای

صفحه بعد سفید است ننویسد چیزی    گه زمستان برسد اخر هر پاییزی

دفترم فصل زمستان شدوتا پایان رفت   قلم سبز که گم شد زوجودم جان رفت


نظر بذارید در مورد شعر اگه نظرا خوب باشه شعرا دیگه هم میذارم.محسن سمیع زاده

علم یا ثروت

سالها پیش، یکی مرد دهاتی پسرش را پی تحصیل به یک حوزه ی علمیه فرستاد که با علم شود، عاقل و هشیار شود، مخزن اسرار شود، با همگان دوست شود، یار شود، همدل و غمخوار شود، خوب و بد زندگی و رسم ادب ورزی و اخلاص بیاموزد و فرزانگی و صدق و صفا پیشه نماید.

 پس از چند صباحی پسرک، شیخ شد و  میوه ی بر شاخ شد و پخته شد و خام شد و باد شد و باده شد و جام شد و گِرد و گلندام شد و ثقة الاسلام شد و حجة الاسلام شد و  صاحب صد نام شد و پیش خودش، مرتبه اش تام شد و قبضه ای از ریش به خود نصب نمود و سرش عمامه ی پرپیچ نهاد و شنلی بر تنش انداخت و دمپایی نعلین به پا کرد و سپس عزم وطن کرد که ملای ده خویش شود، خمس و زکات از فقرا و ضعفا، جذب کند، جن و پری از دلشان دفع کند، همدم خانان شود و محرم جانان شود و بار دل مردم نادان شود و این شود و آن شود و با کلک و حیله گری، بر همگان برتری و سروری و سرتری و رهبری و مهتری و بهتری خویش مسلم بنماید. باری، گویند که در روز نخستین که پسر وارد ده شد، در آن هلهله و ولوله و غلغله و شور و شررها که به پا بود، پدر جَست و دو تا مرغ که در خانه خود داشت به پای پسرک ذبح نمود و به زنش داد که آنرا بپزد تا که ز فرزندِ سرافراز و خوش آواز و پرآوازه، پذیرایی جانانه نماید.
پیش از آغاز غذا آن پسرک خواست که نزد پدر و مادر خود چشمه ای از قدرت علمیِ الهی و توانایی فکری که در او جمع شده بود هویدا بنماید. چنین بود که از آن پدر و مادر فرتوت بپرسید که در سفره ما چند عدد مرغ نهادید؟ بگفتند که البته دوتا مرغ. پسر جان! چه سوالی است؟ هرآنچیز عیان است چه حاجت به بیان است؟  پسر گفت  که ها! فرق نگاه کسی از اهل خردمندی و فرزانگی همچون من  و یک عده عوام همچو شماها به همین است که از منظر علمی، هرآیینه در این سفره سه تا مرغ سوخاری بنهادید ولی علم ندارید و سپس چند عدد سفسطه و مغلطه و شعبده بازی  کلامی و زبان بازی پی درپی و لفاظی پیچیده و بی پایه به هم بافت، و اینگونه نشان داد که از منظر تحقیقی و تعلیمی و علمی، در آن سفره سه تا مرغ مهیاست، و این از برکت های خردمندی و علم است.
پدر پیر کز آن سلسله الفاظ و عبارات پریشان شده بود، از سخن آخر فرزند خودش شاد شد و گردن پرموی و سِتبرِ پسرش را بنوازید و به او گفت که احسنت بر این حُسن و کرامات تو فرزند که با این سخنِ پر برکت ، مشکل تقسیم دوتا مرغ برای سه نفر یکسره حل گشت. پس این مرغ برای من و آن مرغ دگر نیز برای ننه ات. مرغ سوخاری شده ای نیز که با علم و کرامات تو اثبات بگردیده، خودت میل نما.
اینچنین بود که آن شیخ، ادب گشت و بدانست که مرغی که از آن علم و کرامات شود ساخته، جز ضعف دل و سوزش ماتحت، اثری هیچ ندارد...
محسن سمیع زاده